من فقط برای فرار از حرف های مردم که تمام وجودم را به درد می آورد با یک پسر مجرد ازدواج کردم، اختلافات فرهنگی و اقتصادی زیادی با هم داشتیم، زیرا در آن سن و سال بیشتر خواستگارهایم مردهای متاهل بودند و …
به گزارش خراسان، خانم 43 ساله ای با بیان اینکه از ابتدا تصمیم اشتباهی برای ازدواجم گرفتم، گفت:
من فرزند ارشد یک خانواده پنج نفره هستم و پدرم موقعیت خوبی در جامعه داشت اما دیابت داشت و به «بادل» معروف بود. به خوبی یادم هست زمانی که مادرم خواهر کوچکم را باردار بود، پدرم اجازه زایمان در بیمارستان را به مادرم نداد، به همین دلیل عمه ام به مقصد نرسید و آنها به دنبال ماما رفتند. روزهای قدیم و خواهرم در خانه زایمان کرد اما مادرم ضعف عضلانی داشت به طوری که دیگر نمی توانست حتی چند پله را بالا برود.
خلاصه زندگی من اینطور بود تا اینکه پدرم برای تبلیغات به خارج از کشور رفت و مدتی را در تایوان گذراند اما وقتی به ایران برگشت مادرم دوباره باردار بود در خانه ما دعوا و مشاجره شد و بالاخره پس از معاینه پزشکی، این اختلافات پایان یافت، اما رفتار پدرم تغییری نکرد.
خلاصه اینکه 18 سال بیشتر نداشتم اولین خواستگارم را رد کردم چون با خودم فکر می کردم اگر وارد دانشگاه شوم جوانی سوار بر اسب مرا پیدا می کند و به آرزوهایم می رساند.
در این شرایط مادرم مدام گریه می کرد و اصرار می کرد که به یکی از خواستگارهایم جواب مثبت بدهم، چون معتقد بود با رفتار خشن و بدبینی پدرم هیچکس جرات ازدواج با من را ندارد اما من باز هم به حرف مادرم گوش ندادم. تا الان.و برادر کوچکترم هم ازدواج کرد و من در خانه ماندم.
حالا نه تنها خواستگارهایم کم شدند، بلکه زمزمه هایی از اطرافیانم شنیدم که خیلی آزارم می داد و همه به دلایل خود به من تهمت های ناعادلانه می زدند یا بیماری های مختلفی را به من نسبت می دادند در حالی که من هنوز در حال اتمام دوره کارشناسی ارشد بودم. و من شغل آبرومندی داشتم اما کم کم مردان متاهل با وجود اینکه بیش از 35 سال از خودم بزرگتر بودم به خواستگاری آمدند و به همه آنها پاسخ منفی دادم تا اینکه بالاخره در 38 سالگی «شاهرخ» از من خواستگاری کرد آمدم.
او چند سال از من کوچکتر بود و دیپلم داشت. پدر و مادر شاهرخ فوت کرده بودند و او با خواهر و برادرانش زندگی می کرد، اما او مدعی بود که هیچ ثروتی ندارد و حتی توانایی خرید حلقه نامزدی را ندارد. با اینکه از هر نظر با هم فرق داشتیم اما به پیشنهادش برای رهایی از حرف مردم جواب مثبت دادم و با همه سختی هایی که داشتم زندگی مشترک با او را پذیرفتم چون شاهرخ جوان و مجرد بود. و دیگر نیازی به پاسخگویی به اتهامات ناروا احساس نکردم اما پس از گذشت این مدت متوجه شدم که برادران و خواهران شاهرخ تمام ارث و دارایی او را ربوده اند و بقیه دارایی او نیز در دست اوست. فقط خواهر، چون شاهرخ با خواهرش زیاد حرف می زد و فقط طبق میل خودش رفتار می کرد.
بالاخره دوست داشتم شاهرخ با خواهرها و برادرانش زندگی کند در حالی که هیچکس به من اهمیت نمی داد و رفتار آنها با من متفاوت بود.
آنها در تمام روز با من صحبت نمی کردند، بنابراین روزها می خوابیدند و شب ها تا سحر بیدار بودند. هیچکس در خانه غذای خود را نمی پخت و بیشتر اوقات نیمرو می خوردند و با کسی معاشرت نمی کردند.
خلاصه من در آن خانه زندانی بودم و به شدت عذاب می کشیدم، حتی یک بار بعد از گذشت سه سال که می خواستم به خانه مادرم بروم، مرا غافلگیر کردند و مدعی شدند که چه خبر، هنوز به خانه خود رفتی. دیروز خونه مادر؟!” کار به جایی رسید که در مورد نوع پوشش، گفتار، سرعت و حتی نوع غذا با هم اختلاف نظر داشتیم در حالی که من بچه نداشتم، به طوری که این موضوع مستند به سرزنش و تحقیر من شد.
چند ماه پیش که به رفتار نامناسب همسرم اعتراض کردم، او دیگر فیلم بزرگسالان و فحاشی را تماشا نکرد.
الان همسرم به خاطر تحصیلات و موقعیت اجتماعی اش در خانواده شکایت می کند اما همیشه به من حسادت می کرد و به همین دلیل با من ازدواج می کرد…
بنا به دستور گروهبان جواد یعقوبی (رئیس کلانتری طبریه شمالی)، مشاوره و ارزیابی روانی پرونده به گروه مشاوران اداره سلامت روان محول شد.